دیانا گلـــــــــیدیانا گلـــــــــی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

تولد دخترم دیانا

دختر ورزشکار من

عزیزم مامانی این روزا با یه برنامه تلویزیونی ورزش میکنه تو هم ازش یاد گرفتی و از الان به فکر هیکلت هستی!!!!!!!!!الهی مامان فدات شه زندگی منننننننننن!!!!!!!!!!                                                                                 &nbs...
13 خرداد 1392

5.5ماهگی دیانا به روایت تصویر

خدای مهربان من!!!! تو از عمق نیاز من آگاهی!!!!!!!!!!! عاجزانه و ملتمسانه از تو میخواهم سایه و همراه نازنینم باشی و در تمام لحظات زندگیش بهترینها را برایش هدیه کنی. ای بیکران مهربان تو را سپاس!!!!!!!!!             ...
13 خرداد 1392

روز مادر

          کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود. کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری ندارم. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که ...
13 خرداد 1392

بهترین بابای دنیا روزت مبارک

این شعر از طرف دیانا به مهربونترین بابای دنیا       ای فدای روی همچون ماه تو گشته ام من واله و شیدای تو تکیه گاه من تویی هان ای پدر ای پدر کی میشوم همتای تو؟ گرچه می نتوان که جا پایت گذاشت لیک رسوا می شود بدخواه تو آب دریا را اگر نتوان کشید میتوان نوشید از دریای تو ای پدر با من بگو درد دلت تا که من مرهم نهم غمهای تو ای پدر پشت و پناه من تویی پشت من گرم است از گرمای تو ای پدر خونی که در پود من است قطره قطره میکنم اهدای تو روشنی بخش چراغ خانه ای میستایم روح استغنای تو کودکانت چون نهالی رسته اند هست مادر مامن و ماوای تو ای ...
13 خرداد 1392

عزیزم سال نو مبارک.

                دختر گلم امروز سی ام اسفند ماه سال هزارو سیصد و نود.قرار انشاالله ساعت 14:31:56 سال تحویل بشه.کاش میدونستی چقد من و بابایی از اینکه امسال سه نفری عید و جشن میگیریم خوشحالیم.دخترم امیدوارم به یمن قدمات سال پر برکتی برامون باشه. صبح روز تحویل سفره هفت سینمون رو چیدم.       بابا هر سال اگر مسافرت نباشه سال تحویل رو میره مسجد.قرار شد برای اینکه موقع سال تحویل ما خونه تنها نباشیم بریم خونه مامان فاطمه اینا.لحظه تحویل سال یکسره گریه می کردم.نمیدونستم چطور شاکر اینهمه الطاف الهی باشم.وای چه لذتی داشت موقع پخش اهنگ مخصوص عید...
12 خرداد 1392

سیزده بدر

عزیزم امسال سیزده بدر اصلا خوش نگذشت.روز دهم فروردین وقتی داشتیم میرفتیم جلفا تو راه دلم همش شور میزد.هربار زنگ میزدم باباجون خودش جواب نمیداد.بالاخره فهمیدم مریض شده.دوازدهم مامان جون اینا از مسافرت برگشتن.آخرای سفرشون سنگ کلیه بابا جون تکون میخوره و هرچی خوش گذرونده بودن همه از دماغشون میریزه.بیچاره از درد به خودش میپیچید و ما هم با دیدن اون صحنه ها عذاب میکشیدیم.با اینکه دلش برات یه ذره شده بود اما نمیتونست بغلت کنه.صبح روز سیزدهم بابا جونو بردن بیمارستان.سرم زده بودن میگفت بهتر شده و اصرار میکرد بریم سیزده بدر.خلاصه رفتیم باغمون یکی دو ساعت نشستیم دوباره دردش گرفت.مجبور شدیم برگردیم.شبش هم بیمارستان بستری شد و قرار بود فردا عملش کنن.درس...
11 خرداد 1392

رفتن به عروسی برای اولین بار

دخترم امروز (24-12-91) اولین باری هست که می خوای بری عروسی. عروسی پسر خاله رضا و بیتا جون.راستی خودتو شخصا دعوت کردن!اسم قشنگت روی کارت دعوت نوشته شده. ما هم یه دست لباس خوشگل برات خریدیم.خیلی ماهی گلم اونروز اصلا اذیت نکردی.از اول تا آخر مراسم تو کریرت پیش عمه ای لالا کردی.     اینم عکسا بابابایی و بابا جون     انشاالله عروسی خودت دخترم.وای خدای من یعنی من اون روز رو میبینم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
11 خرداد 1392

دیانا و جشن چهارشنبه سوری

دخترم امسال شب چهارشنبه سوری دو بار برگزار شد.بار اول مامان جون اینا زحمت کشیده بودن کادوهامون رو اورده بودن و شام مهمون داشتیم.بار دومم مامان جون اینا رفتن مسافرت و ماهم رفتیم خونه مامان فاطمه اینا.تو کوچه اونا ترقه روشن میکردن و تو از صدای انفجارشون میترسیدی              و چون گریه می کردی دلم نیومد ببرمت پیش آتیش تا عکستو بندازم.انشاالله سال بعد.     ...
10 خرداد 1392